ذهنیات مردم

شخصي که مي خواست بهلول را مسخره کند به او گفت :
ديروز از دور تو را ديدم که نشسته ا ي، فکر کردم الاغي است که در کوچه نشسته!
بهلول فوراً جواب داد:منهم که از دور تو را ديدم فکر کردم آدمي به طرف من مي آيد.


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

دو شنبه 29 دی 1393برچسب:بهلول,مسخره کردن,تمسخر,توهین,, | 16:51 | Morteza |

ده پند یک پدر به فرزندش :

 

منتظر باش – متوقف نباش

تأمل کن – معطل نباش

ساده باش – ساده لوح نباش

بگو آره – نگو حتما

بگو برات می مونم – نگو برات می میرم

جسور باش – گستاخ نباش

سر سخت باش – لجباز نباش

شتاب کن – شتاب زده نباش

بگو نه – نگو هرگز


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

شنبه 27 دی 1393برچسب:پند,نصیحت,پدر و فرزند,بچه,, | 13:54 | Morteza |

فقط آرزوی روز خوب مهم نیست ، باید آن روز را ساخت ...

با فرار کردن فقط ضعف خود را اثبات میکنید


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، قصار کلمات ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 9 دی 1393برچسب:روز خوب,شعر,,قیصر امین پور,سکوت,فرار از خود,, | 14:48 | Morteza |

به راهی برو که روندگان آن کم اند ...


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، قصار کلمات ، ،
برچسب‌ها:

شنبه 6 دی 1393برچسب:شلوغ,تنها,خاص,نو آوری,کلمات قصار,, | 21:52 | Morteza |

+ حاج آقا میتونم یه چیزی راحت ازتون بپرسم؟

- هرچی دوست داری بگو

+ شما به عنوان یه روحانی چه دردی از مردم دوا کردید؟ این چه شغلیه آخه؟

- روحانیت شغل و وسیله ی کسب درآمد نیست یه مسئولیت و تکلیف شرعیه

+ بله برای کارایی مثل روضه خونی و شرکت در مجالس عقد و عروسی و برگزاری نماز جماعت و اینا دیگه؟

- نخیر! این کارا رو لازم نیست حتما روحانی انجام بده. حتی امام جماعت هم میتونه روحانی نباشه. هرکس عادل باشه میتونه امام جماعت بشه. برگزاری مراسم عقد و عروسی هم هر کسی میتونه انجام بده

+ خدا رو شکر خودتون همه چیزو بلدین

- آقا مجید شما قبول دارید دینی که خداوند فرستاده میتونه بشر رو سعادتمند کنه؟

+ بله دین خدا تو کتاب خدا هست. سوال منم همین بود که روحانیت این وسط چی کاره است؟

- جی پی اس میدونی چیه؟

+ بفرمایید

- روحانیت مثل جی پی اس می مونه. یعنی چی؟ یعنی اگر مسیر رو بلد نباشیم راه رو بهمون نشون میده. اگر بلد باشیم مراقبه که اشتباه نریم

+ این حرفا خیلی کلیه حاج آقا. روحانیا همیشه میگن وقتی به مشکل برخوردی توکل کن. خوب من خودم اینا رو از برم اگه کسی هم بهم نمی گفت میدونستم باید توکل کنم. یعنی منظورم اینه که من میفهمم باید از مادرم نگهداری کنم، دروغ نباید بگم، کار درست باید انجام بدم، من همه ی اینا رو خودم میفهمم. خیلی ببخشید اگه روحانیا نبودنم من متوجه می شدم.

- آقا مجید شما قبول داری که خدا انسان رو آفریده؟ حالا یه سوال میپرسم میخوام صادقانه جوابمو بدی.

+ تا الانم حاج آقا صادقانه جواب دادم

- شما گناه می کنی کیف نمی کنی؟

+ شما چی راجع به من فکر کردید حاج آقا؟ 

- ببین آقا مجید صادقانه 

+ خوب راستش من خیلی به این موضوع فکر کردم. لامصب گناه خیلی کیف میده آخه

- پس خدا برای چی یه سری چیزا رو آفریده به بندش میگه انجامش نده؟ اونم کارایی که آدم از انجامشون لذت میبره؟ خدا میخواد بنده شو بازی بده؟ میخواد اذیتش کنه؟

+ من نمی دونم این چیزاییه که شما باید بگید! 

- تموم شد و رفت آقا مجید. من دیگه حرفی ندارم جواب سوالمو گرفتم

+ حاج آقا خیلی خوب همه چیزو پیچوندین به هم رسیدین به اونجا که میخواستین

- آقا مجید گل! اصول رو که همه میدونن. شبهات رو یکی باید جواب بده. خدا رو شکر این روزا هم که هرجا سرک می کشی یکی داره شبهه میندازه تو دین...


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

چهار شنبه 19 آذر 1393برچسب:پرده نشین,سریال,دیالوگ های ماندگار,شیخ,روحانی,تحریف,شرع,, | 19:29 | Morteza |

چادر مشكي تو برايت امنيت مياورد

خيالت راحت

گرگ ها هميشه به دنبال شنل قرمزي هستند

 


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، عکس نوشته ها ، نکته های مفهومی ، ،
برچسب‌ها:

دو شنبه 28 مهر 1393برچسب:داستان قدیمی,شنل قرمزی,گرگ,چادر,امنیت,فرهنگی,عکس,, | 19:33 | Morteza |

إذا غَضُبَ الله علي اُمّةٍ، لَم يَزَلِ العَذاب عَلَيهِم، غَلَّت أَسعارها وَ قَصرَت أَعمارها، وَ لَم تَربح تُجّارها وَ لَم تُزَك ثِمارها، وَ لَم تغزر أَنهارها، وَ حُبِسَ عَنها أَمطارها وَ سَلَّطَ عَلَيها [أَ]شِرارها.

[از: تحف العقول، مواعظ النّبی و الحکمة، حديث شماره ۱۲۸]

 

هر گاه خدا بر امتي خشم كند و عذاب بر آنها فرود نياورد، نرخهاشان گران مي‌شود و عمرهاشان كوتاه مي شود و بازرگانيشان سود ندهد و ميوه‌هايشان خوب نشود و جويهايشان پر آب نباشد و بارانشان نبارد و بدهایشان بر آنان مسلط شوند.


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، عکس نوشته ها ، نکته های مفهومی ، ،
برچسب‌ها:

شنبه 5 مهر 1393برچسب:خشکسالی,کم آبی,فقر,حدیث,قرآن,خشم,عذاب,عمر,سود,, | 15:46 | Morteza |

نه بهار با هیچ اردیبهشتی
نه تابستان با هیچ شهریوری
ونه زمستان با هیچ اسفندی
اندازه پاییز به مذاق خیابانها خوش نیامد
پـائیز مــهری داشـت کـه بـــَر دل هـر خیـابان مـی نشست . . .

 


برگ های پاییزی
سرشار از شعور ِ درخت اند
و خاطرات ِ سه فصل را بر دوش می کشند
آرام قدم بگذار ….
بر چهره ی تکیده ی آن ها
این برگها حُرمت دارند..
درد ِ پاییز ،درد ِ ” دانستن ” است

 

آغاز فصل حساسیت، عطسه، آویزانی دماغ
یادآوری وحشت از شروع درس و مشق، آنفولانزا، پنی‌سیلین
خاطراتی که باید فراموش شود و نمی‌شود، فکر، خیال
و هزاران پدیده‌ی قشنگ دیگر مبارک باد !

***
بهترین قسمت پاییز و زمستون
بیرون آوردن لباسای گرم و پیدا کردن پول از توی جیباشونه !


***
نیمکت چوبی کهنه نم گرفته زیر بارون
زیر سقف بی قرار شاخه های بید مجنون
ابر بی طاقت پاییز مثل من چه بی ستارست
مثل من شکسته از این نامه های پاره پارست . . .


***
دوباره پاییز…
اما نه ((فصل خزان)) زرد!
دوباره پاییز…
اما نه فصل اندوه و درد!
دوباره پاییز…
فصل زیبای سادگی…
دوباره پاییز، موسم شدید دلدادگی!
پاییزتان قشنگ...

 

 


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 1 مهر 1393برچسب:پاییز,شروع مدرسه,بازگشایی,آغاز,لباس گرم,زرد,نارنجی,خزان,مبارک,, | 14:48 | Morteza |

وقتی قرار است با هم زندگی کنیم ،

باید برای آرامش هم تلاش کنیم.


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، عکس نوشته ها ، نکته های مفهومی ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 18 شهريور 1393برچسب:کمک,هم نوع دوستی,زیبا,کمک به هم نوع,, | 23:4 | Morteza |

راز خود را به یک زن لال بگویید
تا به اذن پروردگار شفا پیدا کند!   (خخخخخ)


موضوعات مرتبط: ، مطالب و داستان های خنده دار ، نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:راز,زن,لال,اذن,شفا,فضول,محرم راز,, | 13:59 | Morteza |

پسرخاله : اون پوست شکلاتارو بده به من

شهاب حسینی : پوست شکلات میخوای واسه چی؟

پسرخاله : یه پیرزنه هست پاهاش درد میکنه فقیرم هست...

شهاب حسینی : خب؟

پسرخاله : بعضی وقتا میرم بهش کمک میکنم خونشو تمیز میکنم و بعضی کارای دیگه...

شهاب حسینی : آهان.....بعدش؟؟؟؟؟؟

پسرخاله : هیچی همیشه بهم میگه بردار از اون شکلاتا بخور منم چون کُـلَن چند تا دونه شکلات داره نمیخورم و واسه اینکه ناراحت نشه این

پوست شکلاتارو بهش نشون میدم


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

جمعه 27 تير 1393برچسب:دیالوگ,پسر خاله,شهاب حسینی,کلاه قرمزی,سینما,, | 22:41 | Morteza |

توصیه های یک پروفسور

 

اگر کسی در حالت سکته قرار گرفت قبل از حمل به بیمارستان ،

با سوزنی تمیز سر 10 انگشت او را زخمی کنید تا دو قطره خون بیاد و از لخته در مغز جلو گیری شود.

 

توصیه های یک پروفسور چینی :

متحیر کننده است.توصیه های بسیار خوبی هستند.

چند دقیقه صرف مطالعه ی آن بکنید هرگز تصور نمیکنید که ممکن است زندگی یک نفر بستگی به شما داشته باشد.

پدر من بر اثر سکته فلج شد و سپس مرد.کاش من چیزی درباره ی این نوع کمک های اولیه میدونستم.

هنگامی که حمله صورت میگیرد مویرگها به تدریج در مغز پاره میشوند.هنگامی که سکته اتفاق می افتد ، آرامش خود را حفظ کنید.

مهم نیست قربانی کجاست.او را حرکت ندهید چون مویرگ هایش پاره خواهد شد.

برای جلوگیری از سقوط قربانی کمکش کنید تا بشیند

 

1-      سوزن یا سنجاق را روی آتش استریل کنید بعد با آن سر هر 10 انگشت مریض را خراش دهید.

2-      این طب سوزنی نیست فقط یک خراش یک میلی متری روی سر انگشتان.

3-      خراش بدهید تا خون خارج شود.

4-      اگر خون خارج نشد،با انگشت خودتان سر انگشت مریض را فشار دهید.

5-      وقتی از هر 10 انگشت خون خارج شد چند دقیقه صبر کنید تا بیمار هوشیاری خود را باز یابد.

6-      اگر دهان قربانی کج شد لاله ی گوش هایش را آنقدر بکشید تا سرخ شوند.

7-      بعد هر لاله گوش را دوبار بخراشیدتا از هر کدام دو قطره خون خارج شود.

بعد از چند دقیقه قربانی باید هوشیاری خود را بدست بیاورد.منتظر بمانید تا بیمار دوباره وضعیت طبیعی خود را بدون هر گونه علامت غیر عادی به دست بیاورد.سپس او را به بیمارستان برسانید.

حرکت سریع آمبولانس  در راه بیمارستان و افتادن در دست اندازها باعث پارگی مویرگ ها میشود.

من درباه ی نجات زندگی با حجامت از یک دکتر سنتی چینی

به نام "ها بو تینگ" که در سون جیوک زندگی میکند آموختم.

به علاوه من در این زمینه تجربه ی عملی دارم.

پس میتوانم بگویم که این روش صد در صد مؤثر است.

در سال 1979 من در کالج "فور گاپ" در تای چونگ  تدریس میکردم.

یک بعد از ظهر مشغول تدریس بودم که ناگهان یک معلم دیگرنفس نفس زنان وارد کلاس شد و گفت «خانم لیو عجله کن بیا ، سوپروایزر ما سکته کرده است.»

من فورا به به طبقه سوم رفتم و دیدم آقای "چن فو تن ین" سوپروایزر ما همه علائم سکته را دارد :

رنگ پریدگی ، اختلال در تکلم و کج شدن دهان.

فوراٌ از یکی از دانشجویان خواستم تا از داروخانه ی بیرون مدرسه یک سرنگ بخرد تا با آن سر انگشتان آقای چن را خراش بدهم.

وقتی از همه ی ده انگشتش قطرات خون (اندازه ی یک نخود) خارج شد ، رنگ به روی آقای چن و روح به چشمانش بازگشت.

ولی دانش هنوز کج مانده بود.پس گوش هایش را کشیدم تا پر از خون شدند.وقتی کاملاٌ سرخ شدند ، لاله گوش راستش را دوبار خراش دادم تا دو قطره خون خارج شود.

وقتی از هر لاله گوشش دو قطره خون جارج شد ، یک معجزه رخ داد.

در عرض 3 تا 5 دهانش به حالت طبیعی خود برگشت  و تکلمش هم روان و واضح شد.او را گذاشتیم تا یک مدت استراحت کند و یک فنجان چای داغ هم دادیم و کمکش کردیم تا از پلّه ها پایین برود.او را به بیمارستان "ویوا" رساندیم.یک شب در بیمارستان بستری شد و روز بعد برای تدریس به مدرسه بازگشت.همه چیز به حالت نرمال در آمد.

به طور معمول قربانیان سکته از پارگی جبران نا پذیر مویرگها در راه بیمارستان رنج میبرند.

در نتیجه اینگونه بیماران هرگز بهبود نمیابند.

بنابراین ، سکته دومین علت مرگ است.

اگر کسی خوش شانس باشد ،

زنده میماند ولی ممکن است تا آخر عمر فلج بماند.

این اتفاق وحشتناکی است که میتواند در زندگی رخ دهد .

اگر همه ما این روش را به خاطر داشته باشیم و به سرعت پروسه ی نجات زندگی را شروع کنیم قربانیان دوباره احیا شده و صد در صد حالت عادی خود را به دست خواهند آورد.


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، میدونستید که ... ، ،
برچسب‌ها:

جمعه 20 تير 1393برچسب:پزشکی,سکته,اقدام,کمک های اولیه,بهبود,درمان,قربانی,احیا,, | 1:8 | Morteza |

نفس کشید ، ریه هایش پر شد از عطر بهار نارنج درخت خانه ی همسایه ، آخرین بوسه ر ابرای بید مجنون فرستاد و هوای شرجی و دریا را ، تا قرمزی دیگر تقویم بدرود گفت.

آسمان آبی بود و جاده آرام ، هفته ای شلوغ انتظارش رامیکشید ، کفش های قهوه ای خود را بیشتر با پدال گاز آشتی داد تا زود تر نقطه ی پایان بگذارد برای جاده.

میان راه باران بارید ، خدا در های رحمتش را گشوده بود و زمین از شوق لبخند میزد ، شیشه ی ماشین را پایین داد ، دستش را از پنجره بیرون برد ، انگشتانش کمی باران نوشیدند ، در خیال چتر نارنجیش را بر سر گرفت و میان ردیف درختان بلند قدم میزد.

یک قدم ، دو قدم ، سه قدم ...

صدای مهیبی قلب درختان را لرزاند ، باران با شدّت بیشتری بارید ، نگاه خدا نگرن شد ، چتر نارنجی پر رنگ آخرین رویای نقاشی شده بر صفحه ی ذهن بود.

صدای آژیر آمبولانس و نزدیک ترین بیمارستان ، چشمان بی قرار خدا ، خون ، اضطراب و دردی که دیگر حس نمیشد.

مادر آمد و تمام وجودش گوش شد تا کلام آخر پزشک را بشنود : متأسفم ، مرگ مغزی ... .

چشمان مادر سیاهی رفت ، خدا بغز کرد ، فصل گرم تابستان ، زمستان شد

اشک مادر جوهری آبی خودکار پایین برگه ی اهدا را پخش کرد ، چند ساعت بعد خدا بر گونه ی مسافر تازه از راه رسیده بوسه زد.

.

.

.

نفس کشید ، بدون دستگاه اکسیژن ، عطر بهار نارنج خانه ی همسایه آشنا بود.اولین بوسه بر سبزی گیسوان  بید مجنون نشست.

خدا از شوق لبخند میزد ...


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

یه عدّه آسیب پذیر اجتماعی هستن

حالا معلوم نیست خودشون این آسیب رو پذیرفتن

یا دیگران مجبورشون کردن.هه هه هه (خنده از روی طعنه)


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 17 تير 1393برچسب:شهر باران,ماه رمضان,آسیب پذیر اجتماعی,مجبور,طعنه,, | 17:1 | Morteza |

فهمیده ام که میشود دونفر به یک چیز نگاه کنند ولی دو چیز کاملا متفاوت ببینند.


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، میدونستید که ... ، ،
برچسب‌ها:

شنبه 14 تير 1393برچسب:دید,نگاه,نگرش,دو نفر,چیز,تفاوت,, | 23:20 | Morteza |

مردی به طور مسخره ای به مرد ضعیف الجسمی گفت تو را از دور دیدم فکر کردم زن هستی

وآن مرد جواب داد منم تو را از دور دیدم فکر کردم مرد هستی.

 

چرچیل وزیر چاق بریتانیا به برناردشو که وزیر لاغری بود گفت هر کس تو را ببیند فکر میکند بریتانیا را فقر غذایی گرفته است.

برنارد شو جواب داد : و هر کس تو را ببیند علت این فقر را میفهمد.

 

ملّا نصرالدّین وارد روستایی شد و یکی از اهالی به او گفت ملّا من تو را از طریق الاقم میشناسم

و ملّا جواب داد : اشکالی ندارد چون الاق ها یکدیگر را خوب میشناسند.

 

مردی به زنی گفت تو چقدر زیبا هستی.

زن گفت : کاش تو هم زیبا بودی تا همین حرف را بهت میگفتم.

مرد گفت اشکالی ندارد ، تو هم مثل من دروغ بگو.

 

زوج جوانی در کنار هم نشسته بودند و دختر شدیدا غمگین بود.

شوهرش بهش گفت : تو دومین دختر زیبایی هستی که در تمام عمرم دیده ام.

و دختر با حالت تعجب پرسید : پس نفر اول کیه؟

شوهر گفت : خودت هستی وقتی تبسّم روی لب داری


موضوعات مرتبط: ، مطالب و داستان های خنده دار ، نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

آدما کلا دو دستن :

یا تو زندگی میسوزنو بی ارزش میشن ،

یا پخته میشنو به ارزش خودشون اضافه میکنن.

سوختنم که کاری نداره خوب،همه بلدن

اونی خوبه که خوب بپزه


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، عکس نوشته ها ، نکته های مفهومی ، ،
برچسب‌ها:

جمعه 6 تير 1393برچسب:سیگار,سوختن,پختن,ارزش,بی ارزش,, | 14:51 | Morteza |

هر که باران باشد

روی چشم همه ی پنجره ها جا دارد

تو همان بارانی ... .


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، نکته های مفهومی ، ،
برچسب‌ها:

چهار شنبه 4 تير 1393برچسب:باران,پنجره,تنهایی,امید,, | 21:33 | Morteza |

بتمن: «تو یه آشغالی. واسه پول آدم می‌کشی.»
جوکر: «مثل اونا حرف نزن. تو مثل اونا نیستی. حتی اگه خودت هم بخوای. تو واسه اونا فقط یه دیوونه هستی. مثل من. الان بهت احتیاج دارن. وقتی کارشون تموم شد میذارنت کنار. مثل یه آشغال، بهت ثابت می‌کنم وقتی این مردم متمدن توی یه موقعیت بحرانی قرار بگیرن حاضرن حتی همدیگرو بخورن.»


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

فهمیده ام که مدیریت یعنی : ایجاد یک مشکل ، رفع همان مشکل و اعلام رفع مشکل به همه.

 

 


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، میدونستید که ... ، نکته های مفهومی ، ،
برچسب‌ها:

جمعه 30 خرداد 1393برچسب:مدیر,یعنی,فهمیدن,ایجاد,مشکل,رفع,اعلام,همه,, | 13:36 | Morteza |

جا برای من گنجشک زیاد است ولی ...

من فقط,به درختان خیابان تو عادت دارم.


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، عکس نوشته ها ، نکته های مفهومی ، ،
برچسب‌ها:

جمعه 30 خرداد 1393برچسب:گنجشک,زیاد,درخت,خیابان,تو,عادت,, | 12:25 | Morteza |

به صدای رعد و برق حسادت میکنم ...

آسمان چه راحت دردش را فریاد میزند ....؟

 


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:رعد و برق,آسمان,حسادت,صدا,آسمان,فریاد,, | 22:10 | Morteza |

ما رو واسه زندگی کردن میارن اینجا و این دقیقا همون چیزیه که ازمون می گیرن!!!

 


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 18 خرداد 1393برچسب:رستگاری در شائوشانگ,دیالوگ های ماندگار,زندگی,گرفتن,اینجا,, | 12:38 | Morteza |

در یک مدرسه ی راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می کردم و چند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم.

قرار بود زنگ تفریح اول پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.

هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت و گوی دانش آموزان در حیاط مدرسه ، به هم نیامیخته بود.

در همین هنگام ، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت :

« با خانم ... دبیر کلاس دومی ها کار دارم و میخواهم درباره ی درس و انضباط فرزندم از او سوال هایی بکنم. »

از او خواستم خودش را معرفی کند.

گفت : « من "گاو" هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند.بفرمایید گاو ، ایشان متوجه میشوند. »

تعجب کردم و موضوع را با خانم دبیر که با نواخته شدن زنگ تفریح ، وارد دفتر مدرسه شده بود در میان گذاشتم.

یکّه خورد و گفت : « ممکن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد.یعنی چه گاو؟من که چیزی نمی فهمم. »

از او خواستم پیش پدر دانش آمموز یاد شده برود و به وی گفتم :

« اصلا به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد.حتّی خیلی هم متشخص به نظر می رسد. »

خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز که در گوشه ای از دفتر نشسته بود رفت.

مرد آراسته با احترام به خانم دبیر ما سلام کرد و خودش را معرفی کرد : « من گاو هستم ! »

- « خواهش می کنم ، ولی ... »

- « شما بنده را به خوبی میشناسید. »

من گاو هستم ، پدر گوساله ؛ همان دختر 13 ساله ای که شما دیروز او را به این نام صدا زدید ...

دبیر ما به لکنت افتاد و گفت : « آخه ، میدونید ... »

- « بله ، ممکن است واقعا فرزند من مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق میدهم.

ولی بهتر بود مشکل انظباتی او را با من در میان می گذاشتید.قطعا من هم میتوانستم اندکی به شما کمک کنم.»

خانم دبیر و پدر دانش آموز مدّتی با هم صحبت کردند.

گفت و شنود های آنها طولانی ولی توأم با صمیمیت و ادب بود.آن پدر در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه ، مدرسه را ترک کرد.

در کنار مشخصاتی همچون تلفن و نشانی روی آن نوشته شده بود :

دکتر ... عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی وعلوم تربیتی دانشگاه ... !


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

ایرانیه به ژاپنیه گفت شما تنها کشوری بودید که حمله اتمی از سوی امریکا داشتید …
چرا شما شعار مرگ بر امریکا نمیدهید ؟؟؟؟
ژاپنیه گفت : شعار دادن کار شماست !!!
وقتی تلفن روی میز اوباما پاناسونیک ژاپنه ماشین زنش نیسان ژاپنه . لوازم صوتی و تصویریش سونی ژاپنه . همین واسش بدترین مرگه !!!!!!
و چنین بود غرور سامورایی را به دنیا نشان دادیم !


موضوعات مرتبط: ، جوک و لطیفه ، نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت : چرا از غنیمت های جنگی چیزی برای خود بر نمیداری و همه را به سربازانت می بخشی ؟

کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی ما چقدر بود؟

کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.

کوروش یکی از سربازان را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.

سرباز در بین مردم  جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.

مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند.

وقتی که مال های گرد آوری شده را جمع آوری کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.

کوروش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست ... .

اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم ...


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

ساندرو: «عقلتو از دست دادی؟ تو فقط یه بچه‏ای.»
پسربچه: «یه بچه؟ من سیگار می‏کشم، مست می‏کنم و عربده می‏کشم. آدم هم کشتم، دزدی هم کردم. من یه مردم.»


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 13 خرداد 1393برچسب:City Of GOD - 2002,دیالوگ ماندگار,پسر بچه,عربده,مرد,عقل,سیگار,مست,آدم کشی,دزدی,, | 23:29 | Morteza |

یکی از مریدان عارف بزرگی ، در بستر مرگ افتاد.از عارف پرسیدند : مولای من استاد شما که بود؟

وی پاسخ داد : صد ها استاد داشته ام.مرید:کدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟

عارف اندیشید و گفت : در واقع مهم ترین امور را سه نفر به من آموختند.

اولین استادم یک دزد بود.شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و کلید نداشتم و نمیخواستم کسی را بیدار کنم.به مردی برخوردم ، از او کمک خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز کرد.

حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من آموزش بدهد.گفت کارش دزدی است

دعوت کردم شب در خانه ی من بماند.او یک ماه نزد من ماند.هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی بر میگشت میگفت چیزی گیرم نیامد.فردا دوباره سعی میکنم.

مرد راضی بود و هرگز او را افسرده و ناکام ندیدم.

استاد دوم من سگی بود که هر روز برای رفع تشنگی کنار رودخانه می آمد ،

اما به محض رسیدن کنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و میترسید و عقب میکشید.

سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد ، تصمیم گرفت با این مشکل رو به رو شود و خود را به آب انداخت

و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.

استاد سوم من دختر بچّه ای بود که با شمع روشنی به طرف مسجد میرفت.

پرسید خودت این شمع را روشن کرده ای؟ گفت : بله.

برای اینکه به او درسی بیاموزم گفتم : دخترم قبل از اینکه روشن کنی خاموش بود ، میدانی شعله از کجا آمد؟

دخترک خندید ، شعله را خاموش کرد و از من پرسید : شما میتوانید بگویید شعله ای که الان اینجا بود کجا رفت؟

فهمیدم که انسان هم مانند آن شمع ، در لحظه خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد،اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از کجا می آید ...


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

تنهای تنها بود.

هیچ کس به غیر از اون خونه نبود خیلی گرسنه بود و هوار راه انداخت.

هیچ کس به دادش نرسید تا اینکه یکی از همسایه ها دلش سوخت و از بالای دیوار بهش غذا داد.

وقتی غذا رو خورد دیگه ساکت شده بود ، اونقدر که وقتی رفتیم خونه ، هر چقدر صدایش کردیم هم جواب نداد.

فکر کردیم خوابیده.وقتی رفتیم نزدیکش دیدیم خوابیده البته برای همیشه.

آخه مگه یه سگ چه گناهی داشت که غذای مسموم بهش دادن.


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

فامیل دور به اقای مجری :

.

.

.

آقای مجری بهت یه نصیحت برادرانه می کنم

ﺍﮔﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺗﻪ ﮐﺸﯿﺪ

ﺑﺸﯿﻦ ﺑﺎ ﺗﻪ ﺩﯾﮕﺶ ﺣﺎﻝ ﮐﻦ !

ﻫﯽ ﻧﺸﯿﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﻪ آﺧﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪﻡ


موضوعات مرتبط: ، کلاه قرمزی ، نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 13 خرداد 1393برچسب:کلاه قرمزی,فاممیل دور,دیالوگ ماندگار,آقای مجری,ته,ته دیگ,آخر,, | 12:6 | Morteza |

امروز از پشت سر صدایی مرا به ایستادن وا میداشت،پیرزنی کمک می خواست

به عقب برگشتم دستانش میلرزید امّا صدای رسایی داشت می خواست زنبیلش را برایش بیاورم

امّا من پیر زن را به امان خدا رها کردم و گفتم عجله دارم و دیرم شده .

لبخند پیرزن روی صورتش ماسید امّا دستان دیگری به کمک او آمدند ،

استادم بود ...

همان استادی که برای رسیدن به کلاسش عجله داشتم

و من در زیر نگاه های استاد ذره ذره آب شدم تا دیگر دل هیچ بنده ای را نشکنم .


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

همیشه حسرت گل های آفتابگردون رو می خورد.

به اون ها نگاه میکرد و با خودش میگفت : چرا من باید یه نهال سیب باشم.

دلش ممیخواست وسط گل ها باشه تا مثل اونها قسنگ و جذّاب باشه.

اونقدر حرص خورد و نا شکری کرد تا این که رشدی نکرد و خشک شد و از ریشه در آوردنش.

حالا اون به آرزوش رسیده بود،وسط گل ها بود امّا نه اون جوری که دلش میخواست.

بایه کلاه پاره و شالی کهنه،

شده بود مترسکی که باید مواظب گل ها باشه ... .

 


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

آلفرد: «کاملاً سقوط کردیم، اینطور نیست ارباب بروس؟»
توماس وین: «و چرا ما سقوط می‏کنیم، بروس؟ بخاطر اینکه یاد بگیریم چطوری خودمونو بکشیم بالا.»


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

نادر: «ببین می‏دونی مشکلی تو چیه؟ تو هر موقع هر مشکلی پیدا کردی توی زندگیت، جای اینکه وایستی مشکلتو حل کنی، یا فرار کردی ازش یا دستاتو آوردی بالا و تسلیم شدی.»
سیمین: «درسته، درسته، آره.»
نادر: «صبر کن، ببین... تو یه کلمه به من بگو واسه چی می‏خوای از این مملکت بری؟ ها؟ می‏ترسی وایستی.»


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

تونی مونتانا (آل پاچینو) :

به کي نگاه مي کني؟

همه ي شما يه مشت آشغاليد

مي دونين چرا؟

چون حتی جراتش رو ندارين خودتون باشين

به آدمي مثل من نياز داريد

يکي مثل منو مي خواين

تا انگشت لعنتیتونو بگيريد طرف من ...

و بگين اون آدم خيلي بَده

پس شما چي هستين؟

خوب؟

شما خوب نيستيد

شما فقط بلدين چطوري پنهان کاري کنيد

چطوري دروغ بگين

من همچين مشکلي ندارم

من هميشه راست مي گم

حتي وقتي که دروغ ميگم!

خب يه شب بخير به آدم بَده بگين! يالا...

آخرين باريه که مي تونين آدم بَده رو ببينيد




موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

رویا (هانیه توسلی): وقتی منتظری چقدر زمان بد می‌گذره...



استاد جوان (مهدی احمدی): وقتی منتظرم نیستی خیلی خوش نمی‌گذره!


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 6 خرداد 1393برچسب:رویا,منتظر,زمان,جوان,خوش,گذشت,, | 1:8 | Morteza |

بعضی ها واسمون زیر آبی رفتن فکر کردن خیلی زرنگن ولی هم آب زلاله هم کوسه ها رفیقمونن ...!


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 4 خرداد 1393برچسب:رفیق,کوسه,زرنگ,زیر آبی,خیانت,زلال,دشمن,, | 20:42 | Morteza |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد