کمک

امروز از پشت سر صدایی مرا به ایستادن وا میداشت،پیرزنی کمک می خواست

به عقب برگشتم دستانش میلرزید امّا صدای رسایی داشت می خواست زنبیلش را برایش بیاورم

امّا من پیر زن را به امان خدا رها کردم و گفتم عجله دارم و دیرم شده .

لبخند پیرزن روی صورتش ماسید امّا دستان دیگری به کمک او آمدند ،

استادم بود ...

همان استادی که برای رسیدن به کلاسش عجله داشتم

و من در زیر نگاه های استاد ذره ذره آب شدم تا دیگر دل هیچ بنده ای را نشکنم .


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد