راز جَوون موندن

پیری میگفت اگه میخوای جوان بمونی درد هایت را به

 

 کسی بگو که دوسش داری ودوست داره

 

 خندیدمو گفتم هه پس چرا تو جوان نموندی؟

 

 گفت دوسش داشتم اما دوستم نداشت ... .

 


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه ، ، ، ،
برچسب‌ها:

دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:پیر مرد,جوون موندن,جوانی,پیری,راز جوانی,دوست داشتن, | 16:55 | Morteza |

دو دوست،پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.بین راه سر  موضوعی اختلاف پیدا کردندو به مشاجره پرداختند.یکی از آنها از خشم،بر چهره دیگری سیلس زد.

دوستس که سیلی خورده بود،سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیزی بگوید،روی شن های بیابان نوشت :«امروز بهترین دوستم به من سیلی زد.»

آن دو کنار هم به یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.

تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیل خورده بود،لغزید و در برکه افتاد.نزدیک بود غرق شود

که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.

بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت،بر روی سخره ای سنگی این جمله را حک کرد :«امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.»

دوستش با تعجب از او پرسید :«بعد از آنکه من با سیلی تو را آزردم،تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک کردی؟»

دیگری لبخند زد و گفت :«وقتی کسی ما را آزار میدهد ،باید روی شن های ساحل تا باد های بخشش،آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی

در حق ما میکندباید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ها ببرد.»


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:دوست,شن,محبت,سیلی,بیابان,کنار هم,بدی,خوبی,, | 21:47 | Morteza |

در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود.من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب میدادم تا به آخرین سوال رسیدم.

نام کوچک نظافتچی دانشکده چیست؟

سوال به نظرم خنده دار آمد.در يول چهار سال گذشته،من چندین بار این خانم را دیده بودم.

ولی نام او چه بود؟!من کاغذ را تحویل دادم.در حالی که آخرین سوال امتحان بی جواب مانده بود.

پیش از پایان آخرین جلسه،یکی از دانشجویان از استاد پرسید:

استاد،منظور شما از طرح آن سوال چه بود؟

استاد جواب داد : در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید.همه ی آنها شایسته ی توجه و مراقبت شما هستند.باید آنها را بشناسید و به آنها محبت کنید حتی اگر این محبت فقط یک لبخند یا یک سلام دادن ساده باشد.

من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد.


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:محبت,پرستاری,نظافتچی,استاد,امتحان,ترم,دانشکده, | 18:15 | Morteza |

مردی در یک کاروان چرخدار کتاب فروشی میکرد و برای تبلیغ کارش به عابران میگفت:

(( کتاب های آدم ساز را نگاه کنید ))

روزی وقتی این جمله را میگفت دختر بچه ای به او گفت:

(( اگر نگاه کردن به کتاب ها آدم ساز بود، بابای کتابفروش من شب ها به جای فحش شعر میگفت ))

آدما بد و خوب دارن؛ وگر نه واسه پدر های بد بچه ها مایه ی سر افکندگی اند و برای پدر های خوب بچه ها مایه ی افتخارند.

منبع:داستانک


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 6 مرداد 1392برچسب:مرد,پدر,داستان کوتاه,فحش,شاعر,کودک,کتاب,ادم ساز,, | 23:13 | Morteza |

 

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.


در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند!


استاد پرسید: برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟


شاگرد گفت: برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!


استاد گفت: سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟

شاگرد گفت: با کمال میل؛ استاد.

استاد گفت: اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟


شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .


استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟

شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!


استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!


شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!

استاد گفت
 
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!


همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.

تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی


تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .


خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد
« نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!!!»

 

 

به امید خدا


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 6 مرداد 1392برچسب:خدا,انسان,استاد,شاگرد,گریه,راضی,انتظار خداوند از انسان,, | 1:53 | Morteza |

نتیجه ی کار

 

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از

بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر

کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم

است.مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .یقین داشته

باش که:به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم.


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

جمعه 4 مرداد 1392برچسب:نتیجه,بقال,کره, | 17:4 | Morteza |

روزی یک مرد ثروتمند، پسربچه ی کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.


در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟ »


پسر پاسخ داد : « عالی بود پدر! »


پدر پرسید : « آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟ »


پسر پاسخ داد : « فکر می کنم! »

و پدر پرسید : « چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ »


پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره دایم و آن ها رودخانه ای که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس هایی تزئینی داریم و آن ها

ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست ! »


در پایان حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد : « متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعاً چقدر فقیر هستیم! »


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه,ما چقدر فقیریم,اموزنده,زندگی,, | 11:49 | Morteza |

روزی دخترک از مادرش پرسید: "مامان  نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.


دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید.


پدرش پاسخ داد: "خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد.."


دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان  تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!


مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:افرینش انسان,دختر,میمون,پدر,مادر,زندگی,ادم و حوا, | 17:25 | Morteza |

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.

 

یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است. 

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. 

 

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...

 

پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. 

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. 

 

پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند. 

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. 

 

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ 

 

کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

 

منبع:داستانک


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 25 تير 1392برچسب:شاهین,پرواز نمیکرد,داستانک,داستان کوتاه, | 14:29 | Morteza |
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد