من تحمّل میکنم ...

دو دوست،پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.بین راه سر  موضوعی اختلاف پیدا کردندو به مشاجره پرداختند.یکی از آنها از خشم،بر چهره دیگری سیلس زد.

دوستس که سیلی خورده بود،سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیزی بگوید،روی شن های بیابان نوشت :«امروز بهترین دوستم به من سیلی زد.»

آن دو کنار هم به یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.

تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیل خورده بود،لغزید و در برکه افتاد.نزدیک بود غرق شود

که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.

بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت،بر روی سخره ای سنگی این جمله را حک کرد :«امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.»

دوستش با تعجب از او پرسید :«بعد از آنکه من با سیلی تو را آزردم،تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک کردی؟»

دیگری لبخند زد و گفت :«وقتی کسی ما را آزار میدهد ،باید روی شن های ساحل تا باد های بخشش،آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی

در حق ما میکندباید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ها ببرد.»


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:دوست,شن,محبت,سیلی,بیابان,کنار هم,بدی,خوبی,, | 21:47 | Morteza |

این دنیا،این زندگی،این هستی و همه چیز...

قبل از این که ما پا توش بگزاریم خوب بود.

برای همه خوب بود

هنوز هم خوب است

اما فقط برای کسانی که در این سختی ها خوب زندگی کردن را آموختند...!

یا علی


موضوعات مرتبط: ، ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:خدا,زندگی,شرافت,بدی,خوبی,, | 19:59 | Morteza |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد