مجری برنامه ی شهر باران - 1393

یه عدّه آسیب پذیر اجتماعی هستن

حالا معلوم نیست خودشون این آسیب رو پذیرفتن

یا دیگران مجبورشون کردن.هه هه هه (خنده از روی طعنه)


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 17 تير 1393برچسب:شهر باران,ماه رمضان,آسیب پذیر اجتماعی,مجبور,طعنه,, | 17:1 | Morteza |

فهمیده ام که میشود دونفر به یک چیز نگاه کنند ولی دو چیز کاملا متفاوت ببینند.


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، میدونستید که ... ، ،
برچسب‌ها:

شنبه 14 تير 1393برچسب:دید,نگاه,نگرش,دو نفر,چیز,تفاوت,, | 23:20 | Morteza |

مردی به طور مسخره ای به مرد ضعیف الجسمی گفت تو را از دور دیدم فکر کردم زن هستی

وآن مرد جواب داد منم تو را از دور دیدم فکر کردم مرد هستی.

 

چرچیل وزیر چاق بریتانیا به برناردشو که وزیر لاغری بود گفت هر کس تو را ببیند فکر میکند بریتانیا را فقر غذایی گرفته است.

برنارد شو جواب داد : و هر کس تو را ببیند علت این فقر را میفهمد.

 

ملّا نصرالدّین وارد روستایی شد و یکی از اهالی به او گفت ملّا من تو را از طریق الاقم میشناسم

و ملّا جواب داد : اشکالی ندارد چون الاق ها یکدیگر را خوب میشناسند.

 

مردی به زنی گفت تو چقدر زیبا هستی.

زن گفت : کاش تو هم زیبا بودی تا همین حرف را بهت میگفتم.

مرد گفت اشکالی ندارد ، تو هم مثل من دروغ بگو.

 

زوج جوانی در کنار هم نشسته بودند و دختر شدیدا غمگین بود.

شوهرش بهش گفت : تو دومین دختر زیبایی هستی که در تمام عمرم دیده ام.

و دختر با حالت تعجب پرسید : پس نفر اول کیه؟

شوهر گفت : خودت هستی وقتی تبسّم روی لب داری


موضوعات مرتبط: ، مطالب و داستان های خنده دار ، نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

آدما کلا دو دستن :

یا تو زندگی میسوزنو بی ارزش میشن ،

یا پخته میشنو به ارزش خودشون اضافه میکنن.

سوختنم که کاری نداره خوب،همه بلدن

اونی خوبه که خوب بپزه


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، عکس نوشته ها ، نکته های مفهومی ، ،
برچسب‌ها:

جمعه 6 تير 1393برچسب:سیگار,سوختن,پختن,ارزش,بی ارزش,, | 14:51 | Morteza |

هر که باران باشد

روی چشم همه ی پنجره ها جا دارد

تو همان بارانی ... .


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، نکته های مفهومی ، ،
برچسب‌ها:

چهار شنبه 4 تير 1393برچسب:باران,پنجره,تنهایی,امید,, | 21:33 | Morteza |

بتمن: «تو یه آشغالی. واسه پول آدم می‌کشی.»
جوکر: «مثل اونا حرف نزن. تو مثل اونا نیستی. حتی اگه خودت هم بخوای. تو واسه اونا فقط یه دیوونه هستی. مثل من. الان بهت احتیاج دارن. وقتی کارشون تموم شد میذارنت کنار. مثل یه آشغال، بهت ثابت می‌کنم وقتی این مردم متمدن توی یه موقعیت بحرانی قرار بگیرن حاضرن حتی همدیگرو بخورن.»


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

فهمیده ام که مدیریت یعنی : ایجاد یک مشکل ، رفع همان مشکل و اعلام رفع مشکل به همه.

 

 


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، میدونستید که ... ، نکته های مفهومی ، ،
برچسب‌ها:

جمعه 30 خرداد 1393برچسب:مدیر,یعنی,فهمیدن,ایجاد,مشکل,رفع,اعلام,همه,, | 13:36 | Morteza |

جا برای من گنجشک زیاد است ولی ...

من فقط,به درختان خیابان تو عادت دارم.


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، عکس نوشته ها ، نکته های مفهومی ، ،
برچسب‌ها:

جمعه 30 خرداد 1393برچسب:گنجشک,زیاد,درخت,خیابان,تو,عادت,, | 12:25 | Morteza |

به صدای رعد و برق حسادت میکنم ...

آسمان چه راحت دردش را فریاد میزند ....؟

 


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 27 خرداد 1393برچسب:رعد و برق,آسمان,حسادت,صدا,آسمان,فریاد,, | 22:10 | Morteza |

ما رو واسه زندگی کردن میارن اینجا و این دقیقا همون چیزیه که ازمون می گیرن!!!

 


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 18 خرداد 1393برچسب:رستگاری در شائوشانگ,دیالوگ های ماندگار,زندگی,گرفتن,اینجا,, | 12:38 | Morteza |

در یک مدرسه ی راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می کردم و چند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم.

قرار بود زنگ تفریح اول پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.

هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت و گوی دانش آموزان در حیاط مدرسه ، به هم نیامیخته بود.

در همین هنگام ، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت :

« با خانم ... دبیر کلاس دومی ها کار دارم و میخواهم درباره ی درس و انضباط فرزندم از او سوال هایی بکنم. »

از او خواستم خودش را معرفی کند.

گفت : « من "گاو" هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند.بفرمایید گاو ، ایشان متوجه میشوند. »

تعجب کردم و موضوع را با خانم دبیر که با نواخته شدن زنگ تفریح ، وارد دفتر مدرسه شده بود در میان گذاشتم.

یکّه خورد و گفت : « ممکن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد.یعنی چه گاو؟من که چیزی نمی فهمم. »

از او خواستم پیش پدر دانش آمموز یاد شده برود و به وی گفتم :

« اصلا به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد.حتّی خیلی هم متشخص به نظر می رسد. »

خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز که در گوشه ای از دفتر نشسته بود رفت.

مرد آراسته با احترام به خانم دبیر ما سلام کرد و خودش را معرفی کرد : « من گاو هستم ! »

- « خواهش می کنم ، ولی ... »

- « شما بنده را به خوبی میشناسید. »

من گاو هستم ، پدر گوساله ؛ همان دختر 13 ساله ای که شما دیروز او را به این نام صدا زدید ...

دبیر ما به لکنت افتاد و گفت : « آخه ، میدونید ... »

- « بله ، ممکن است واقعا فرزند من مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق میدهم.

ولی بهتر بود مشکل انظباتی او را با من در میان می گذاشتید.قطعا من هم میتوانستم اندکی به شما کمک کنم.»

خانم دبیر و پدر دانش آموز مدّتی با هم صحبت کردند.

گفت و شنود های آنها طولانی ولی توأم با صمیمیت و ادب بود.آن پدر در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه ، مدرسه را ترک کرد.

در کنار مشخصاتی همچون تلفن و نشانی روی آن نوشته شده بود :

دکتر ... عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی وعلوم تربیتی دانشگاه ... !


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

ایرانیه به ژاپنیه گفت شما تنها کشوری بودید که حمله اتمی از سوی امریکا داشتید …
چرا شما شعار مرگ بر امریکا نمیدهید ؟؟؟؟
ژاپنیه گفت : شعار دادن کار شماست !!!
وقتی تلفن روی میز اوباما پاناسونیک ژاپنه ماشین زنش نیسان ژاپنه . لوازم صوتی و تصویریش سونی ژاپنه . همین واسش بدترین مرگه !!!!!!
و چنین بود غرور سامورایی را به دنیا نشان دادیم !


موضوعات مرتبط: ، جوک و لطیفه ، نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت : چرا از غنیمت های جنگی چیزی برای خود بر نمیداری و همه را به سربازانت می بخشی ؟

کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی ما چقدر بود؟

کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.

کوروش یکی از سربازان را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.

سرباز در بین مردم  جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.

مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند.

وقتی که مال های گرد آوری شده را جمع آوری کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.

کوروش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست ... .

اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم ...


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

ساندرو: «عقلتو از دست دادی؟ تو فقط یه بچه‏ای.»
پسربچه: «یه بچه؟ من سیگار می‏کشم، مست می‏کنم و عربده می‏کشم. آدم هم کشتم، دزدی هم کردم. من یه مردم.»


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 13 خرداد 1393برچسب:City Of GOD - 2002,دیالوگ ماندگار,پسر بچه,عربده,مرد,عقل,سیگار,مست,آدم کشی,دزدی,, | 23:29 | Morteza |

یکی از مریدان عارف بزرگی ، در بستر مرگ افتاد.از عارف پرسیدند : مولای من استاد شما که بود؟

وی پاسخ داد : صد ها استاد داشته ام.مرید:کدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟

عارف اندیشید و گفت : در واقع مهم ترین امور را سه نفر به من آموختند.

اولین استادم یک دزد بود.شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و کلید نداشتم و نمیخواستم کسی را بیدار کنم.به مردی برخوردم ، از او کمک خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز کرد.

حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من آموزش بدهد.گفت کارش دزدی است

دعوت کردم شب در خانه ی من بماند.او یک ماه نزد من ماند.هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی بر میگشت میگفت چیزی گیرم نیامد.فردا دوباره سعی میکنم.

مرد راضی بود و هرگز او را افسرده و ناکام ندیدم.

استاد دوم من سگی بود که هر روز برای رفع تشنگی کنار رودخانه می آمد ،

اما به محض رسیدن کنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و میترسید و عقب میکشید.

سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد ، تصمیم گرفت با این مشکل رو به رو شود و خود را به آب انداخت

و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.

استاد سوم من دختر بچّه ای بود که با شمع روشنی به طرف مسجد میرفت.

پرسید خودت این شمع را روشن کرده ای؟ گفت : بله.

برای اینکه به او درسی بیاموزم گفتم : دخترم قبل از اینکه روشن کنی خاموش بود ، میدانی شعله از کجا آمد؟

دخترک خندید ، شعله را خاموش کرد و از من پرسید : شما میتوانید بگویید شعله ای که الان اینجا بود کجا رفت؟

فهمیدم که انسان هم مانند آن شمع ، در لحظه خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد،اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از کجا می آید ...


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

تنهای تنها بود.

هیچ کس به غیر از اون خونه نبود خیلی گرسنه بود و هوار راه انداخت.

هیچ کس به دادش نرسید تا اینکه یکی از همسایه ها دلش سوخت و از بالای دیوار بهش غذا داد.

وقتی غذا رو خورد دیگه ساکت شده بود ، اونقدر که وقتی رفتیم خونه ، هر چقدر صدایش کردیم هم جواب نداد.

فکر کردیم خوابیده.وقتی رفتیم نزدیکش دیدیم خوابیده البته برای همیشه.

آخه مگه یه سگ چه گناهی داشت که غذای مسموم بهش دادن.


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

فامیل دور به اقای مجری :

.

.

.

آقای مجری بهت یه نصیحت برادرانه می کنم

ﺍﮔﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺗﻪ ﮐﺸﯿﺪ

ﺑﺸﯿﻦ ﺑﺎ ﺗﻪ ﺩﯾﮕﺶ ﺣﺎﻝ ﮐﻦ !

ﻫﯽ ﻧﺸﯿﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﻪ آﺧﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪﻡ


موضوعات مرتبط: ، کلاه قرمزی ، نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 13 خرداد 1393برچسب:کلاه قرمزی,فاممیل دور,دیالوگ ماندگار,آقای مجری,ته,ته دیگ,آخر,, | 12:6 | Morteza |

امروز از پشت سر صدایی مرا به ایستادن وا میداشت،پیرزنی کمک می خواست

به عقب برگشتم دستانش میلرزید امّا صدای رسایی داشت می خواست زنبیلش را برایش بیاورم

امّا من پیر زن را به امان خدا رها کردم و گفتم عجله دارم و دیرم شده .

لبخند پیرزن روی صورتش ماسید امّا دستان دیگری به کمک او آمدند ،

استادم بود ...

همان استادی که برای رسیدن به کلاسش عجله داشتم

و من در زیر نگاه های استاد ذره ذره آب شدم تا دیگر دل هیچ بنده ای را نشکنم .


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

همیشه حسرت گل های آفتابگردون رو می خورد.

به اون ها نگاه میکرد و با خودش میگفت : چرا من باید یه نهال سیب باشم.

دلش ممیخواست وسط گل ها باشه تا مثل اونها قسنگ و جذّاب باشه.

اونقدر حرص خورد و نا شکری کرد تا این که رشدی نکرد و خشک شد و از ریشه در آوردنش.

حالا اون به آرزوش رسیده بود،وسط گل ها بود امّا نه اون جوری که دلش میخواست.

بایه کلاه پاره و شالی کهنه،

شده بود مترسکی که باید مواظب گل ها باشه ... .

 


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

آلفرد: «کاملاً سقوط کردیم، اینطور نیست ارباب بروس؟»
توماس وین: «و چرا ما سقوط می‏کنیم، بروس؟ بخاطر اینکه یاد بگیریم چطوری خودمونو بکشیم بالا.»


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

نادر: «ببین می‏دونی مشکلی تو چیه؟ تو هر موقع هر مشکلی پیدا کردی توی زندگیت، جای اینکه وایستی مشکلتو حل کنی، یا فرار کردی ازش یا دستاتو آوردی بالا و تسلیم شدی.»
سیمین: «درسته، درسته، آره.»
نادر: «صبر کن، ببین... تو یه کلمه به من بگو واسه چی می‏خوای از این مملکت بری؟ ها؟ می‏ترسی وایستی.»


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

تونی مونتانا (آل پاچینو) :

به کي نگاه مي کني؟

همه ي شما يه مشت آشغاليد

مي دونين چرا؟

چون حتی جراتش رو ندارين خودتون باشين

به آدمي مثل من نياز داريد

يکي مثل منو مي خواين

تا انگشت لعنتیتونو بگيريد طرف من ...

و بگين اون آدم خيلي بَده

پس شما چي هستين؟

خوب؟

شما خوب نيستيد

شما فقط بلدين چطوري پنهان کاري کنيد

چطوري دروغ بگين

من همچين مشکلي ندارم

من هميشه راست مي گم

حتي وقتي که دروغ ميگم!

خب يه شب بخير به آدم بَده بگين! يالا...

آخرين باريه که مي تونين آدم بَده رو ببينيد




موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

رویا (هانیه توسلی): وقتی منتظری چقدر زمان بد می‌گذره...



استاد جوان (مهدی احمدی): وقتی منتظرم نیستی خیلی خوش نمی‌گذره!


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 6 خرداد 1393برچسب:رویا,منتظر,زمان,جوان,خوش,گذشت,, | 1:8 | Morteza |

بعضی ها واسمون زیر آبی رفتن فکر کردن خیلی زرنگن ولی هم آب زلاله هم کوسه ها رفیقمونن ...!


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 4 خرداد 1393برچسب:رفیق,کوسه,زرنگ,زیر آبی,خیانت,زلال,دشمن,, | 20:42 | Morteza |

معلم برای سفید بودن برگ نقاشی ام تنبیهم کرد و همه به من خندیدند ....... .

اما من خدایی را کشیدم که همه میگفتند دیدنی نیست ...

 


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 4 خرداد 1393برچسب:خدا,نقاشی,تصویر خدا,تنبیه,معلم,سفید, | 20:35 | Morteza |

روزگاریست که شیطان فریاد میزند

آدم پیدا کنید ...

سجده خواهم کرد !


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

شنبه 3 خرداد 1393برچسب:سجده شیطان,آدم,سجده,شیطان,دنیا,دکتر علی شریعتی, | 12:52 | Morteza |

دیروز همسایه ام از گرسنگی مرد ،

در عزایش

گوسفند ها کشتند ... .


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

شنبه 3 خرداد 1393برچسب:گوسفند,همسایه,گرسنگی,دکتر علی شریعتی,, | 12:47 | Morteza |

 اینكه ما گمان می كنیم بعضی چیزها محال است، بیشتر برای آن است كه برای
خود عذری آورده باشیم
.


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:گمان,زندگی,محال,بیشتر,عذر,چیز ها, | 10:6 | Morteza |

از غریبه ای توی خیابان چیزی میپرسی و او با لبخند و حوصله جوابت رامیدهد،

وقتی مهمونات دستور غذایی رو ازت میپرسن،

وقتی هدیه ات را باز میکند و چشمهایش از خوشحالی برق میزند،

از خیابان که رد میشوی راننده ای که حق تقدم با اوست برایت میایستد و با خوشرویی اشاره میکند که رد شوی ،

وقتی دیر رسیده ای و میگوید خودش هم الان رسیده اس،

وقتی کسی را میخندانی،

وقت حرف زدن کلمه ای را گم میکنی و او زود حدسش میزند،

عجله داری که از چهار راه رد شوی و چراغ سبز میماند،

مسیرت با مسیر بعدی تاکسی یکی است،

فوت کردن قاصدک،

وقتی تو رو میرسونه و تا داخل خونه نشدی راه نمی افته،

نسیم خنک تو تابستون،

لحظه بیدار شدن از خوابی بد،

پیچ آخر جاده و سوسوی چراغ های شهر،

وقتی اخم کرده اما نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد،

وقتی به جای خداحافظی میگوید....میبینمت،

وقتی کسی یادش میماند که از چه چیزهایی خوشت میاید،

هوای توی گل فروشی،

بوی عطر گل نرگس،

کودکی در آغوش دیگری است اما دستانش را دراز میکند تا تو بغلش کنی،

وقتی سر امتحان یهو جواب یک سوال یادت بیاد،

آخر شب که همه خوابند ..آرامش و سکوت

و ... .


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ، ،
برچسب‌ها:

سلام .

فقط خواستم بگم اونا خیلی مرد بودن.

واسه من مهم نیست چند تا ولفجر کردن،

مهم اینه که اونقدری بود که یه وجب از خاکمون دست اونا نیست ،

همین واسه من بسّه ... .


موضوعات مرتبط: موضوع آزاد ، نوشته ها ، ، ، ،
برچسب‌ها:

جمعه 5 مهر 1392برچسب:سرباز,دفاع مقدس,کشور,وطن,ملت,, | 18:55 | Morteza |

چند وقت پیش خدا بهم قول داد یه حوری تو بهشت بهم بده ،

منم قرار شد دیگه چشامو رو خیلی چیزا ببندم و بعضی چیزارو نداشته باشم ...

بعد یه مدت فهمیدم چه چیزای بی ازشی بودن ، ولی داشتن منو از چه چیز های باارزشی دور میکردن ... .

از اون موقع خیلی بهتر میبینم ... .

حد اقل جای خنده های دایم الکی یه خوشی درونی دارم ... .

اگه زود تر شروع میکردم الان بهتر بودم .....................


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ، ،
برچسب‌ها:

چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:خدا,حوری,بهشت,دنیا,چشم پاک,ارزش ها,خندیدن,, | 2:46 | Morteza |

روزی دخترک از مادرش پرسید: "مامان  نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.


دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید.


پدرش پاسخ داد: "خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد.."


دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان  تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!


مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:افرینش انسان,دختر,میمون,پدر,مادر,زندگی,ادم و حوا, | 17:25 | Morteza |

 یک روز یه ترکه ...
 اسمش ستارخان بود، شاید هم باقرخان.. ؛
 خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
 یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش
 و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو،
 برای اینکه ما تو این مملکت آزاد زندگی کنیم

 یه روز یه رشتیه ...
 اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
 برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلق شاه تلاش کرد،
 برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
 اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد.

 یه روز یه لره ...
 اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛
 ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود
 و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد

 یه روز یه قزوینی یه ...
 به نام علامه دهخدا ؛
 از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بود و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد

 یه روز ما همه با هم بودیم ...،
 فارس و آذري و كرد و گيلك و مازني و لر و بلوچ و عرب و تركمن و قشقايي و ...

 تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند ... ؛

 حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم !!!
 و اینجوری شادیم !!!

 این از فرهنگ ایرانی به دور است.
 آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند.
 پس با همدیگه بخندیم نه به همدیگه

 آنقدر این مطلب را بخوانیم تا عادت زشت در خندیدن
 به هموطن( آنکه در دیده ما جا دارد ) در ما بمیرد و با هم یکی باشیم مثل همیشه،
 مثل زمان های سختی و مثل زمان های جشن و افتخار

 پاینده ایران و ایرانی


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ، میدونستید که ... ، ،
برچسب‌ها:

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد