کلاه قرمزی

فامیل دور به اقای مجری :

.

.

.

آقای مجری بهت یه نصیحت برادرانه می کنم

ﺍﮔﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺗﻪ ﮐﺸﯿﺪ

ﺑﺸﯿﻦ ﺑﺎ ﺗﻪ ﺩﯾﮕﺶ ﺣﺎﻝ ﮐﻦ !

ﻫﯽ ﻧﺸﯿﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﻪ آﺧﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪﻡ


موضوعات مرتبط: ، کلاه قرمزی ، نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 13 خرداد 1393برچسب:کلاه قرمزی,فاممیل دور,دیالوگ ماندگار,آقای مجری,ته,ته دیگ,آخر,, | 12:6 | Morteza |

امروز از پشت سر صدایی مرا به ایستادن وا میداشت،پیرزنی کمک می خواست

به عقب برگشتم دستانش میلرزید امّا صدای رسایی داشت می خواست زنبیلش را برایش بیاورم

امّا من پیر زن را به امان خدا رها کردم و گفتم عجله دارم و دیرم شده .

لبخند پیرزن روی صورتش ماسید امّا دستان دیگری به کمک او آمدند ،

استادم بود ...

همان استادی که برای رسیدن به کلاسش عجله داشتم

و من در زیر نگاه های استاد ذره ذره آب شدم تا دیگر دل هیچ بنده ای را نشکنم .


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

همیشه حسرت گل های آفتابگردون رو می خورد.

به اون ها نگاه میکرد و با خودش میگفت : چرا من باید یه نهال سیب باشم.

دلش ممیخواست وسط گل ها باشه تا مثل اونها قسنگ و جذّاب باشه.

اونقدر حرص خورد و نا شکری کرد تا این که رشدی نکرد و خشک شد و از ریشه در آوردنش.

حالا اون به آرزوش رسیده بود،وسط گل ها بود امّا نه اون جوری که دلش میخواست.

بایه کلاه پاره و شالی کهنه،

شده بود مترسکی که باید مواظب گل ها باشه ... .

 


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

آلفرد: «کاملاً سقوط کردیم، اینطور نیست ارباب بروس؟»
توماس وین: «و چرا ما سقوط می‏کنیم، بروس؟ بخاطر اینکه یاد بگیریم چطوری خودمونو بکشیم بالا.»


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

نادر: «ببین می‏دونی مشکلی تو چیه؟ تو هر موقع هر مشکلی پیدا کردی توی زندگیت، جای اینکه وایستی مشکلتو حل کنی، یا فرار کردی ازش یا دستاتو آوردی بالا و تسلیم شدی.»
سیمین: «درسته، درسته، آره.»
نادر: «صبر کن، ببین... تو یه کلمه به من بگو واسه چی می‏خوای از این مملکت بری؟ ها؟ می‏ترسی وایستی.»


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

تونی مونتانا (آل پاچینو) :

به کي نگاه مي کني؟

همه ي شما يه مشت آشغاليد

مي دونين چرا؟

چون حتی جراتش رو ندارين خودتون باشين

به آدمي مثل من نياز داريد

يکي مثل منو مي خواين

تا انگشت لعنتیتونو بگيريد طرف من ...

و بگين اون آدم خيلي بَده

پس شما چي هستين؟

خوب؟

شما خوب نيستيد

شما فقط بلدين چطوري پنهان کاري کنيد

چطوري دروغ بگين

من همچين مشکلي ندارم

من هميشه راست مي گم

حتي وقتي که دروغ ميگم!

خب يه شب بخير به آدم بَده بگين! يالا...

آخرين باريه که مي تونين آدم بَده رو ببينيد




موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

رویا (هانیه توسلی): وقتی منتظری چقدر زمان بد می‌گذره...



استاد جوان (مهدی احمدی): وقتی منتظرم نیستی خیلی خوش نمی‌گذره!


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 6 خرداد 1393برچسب:رویا,منتظر,زمان,جوان,خوش,گذشت,, | 1:8 | Morteza |

بعضی ها واسمون زیر آبی رفتن فکر کردن خیلی زرنگن ولی هم آب زلاله هم کوسه ها رفیقمونن ...!


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 4 خرداد 1393برچسب:رفیق,کوسه,زرنگ,زیر آبی,خیانت,زلال,دشمن,, | 20:42 | Morteza |

معلم برای سفید بودن برگ نقاشی ام تنبیهم کرد و همه به من خندیدند ....... .

اما من خدایی را کشیدم که همه میگفتند دیدنی نیست ...

 


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 4 خرداد 1393برچسب:خدا,نقاشی,تصویر خدا,تنبیه,معلم,سفید, | 20:35 | Morteza |

روزگاریست که شیطان فریاد میزند

آدم پیدا کنید ...

سجده خواهم کرد !


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

شنبه 3 خرداد 1393برچسب:سجده شیطان,آدم,سجده,شیطان,دنیا,دکتر علی شریعتی, | 12:52 | Morteza |

دیروز همسایه ام از گرسنگی مرد ،

در عزایش

گوسفند ها کشتند ... .


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

شنبه 3 خرداد 1393برچسب:گوسفند,همسایه,گرسنگی,دکتر علی شریعتی,, | 12:47 | Morteza |

 اینكه ما گمان می كنیم بعضی چیزها محال است، بیشتر برای آن است كه برای
خود عذری آورده باشیم
.


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:گمان,زندگی,محال,بیشتر,عذر,چیز ها, | 10:6 | Morteza |

از غریبه ای توی خیابان چیزی میپرسی و او با لبخند و حوصله جوابت رامیدهد،

وقتی مهمونات دستور غذایی رو ازت میپرسن،

وقتی هدیه ات را باز میکند و چشمهایش از خوشحالی برق میزند،

از خیابان که رد میشوی راننده ای که حق تقدم با اوست برایت میایستد و با خوشرویی اشاره میکند که رد شوی ،

وقتی دیر رسیده ای و میگوید خودش هم الان رسیده اس،

وقتی کسی را میخندانی،

وقت حرف زدن کلمه ای را گم میکنی و او زود حدسش میزند،

عجله داری که از چهار راه رد شوی و چراغ سبز میماند،

مسیرت با مسیر بعدی تاکسی یکی است،

فوت کردن قاصدک،

وقتی تو رو میرسونه و تا داخل خونه نشدی راه نمی افته،

نسیم خنک تو تابستون،

لحظه بیدار شدن از خوابی بد،

پیچ آخر جاده و سوسوی چراغ های شهر،

وقتی اخم کرده اما نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد،

وقتی به جای خداحافظی میگوید....میبینمت،

وقتی کسی یادش میماند که از چه چیزهایی خوشت میاید،

هوای توی گل فروشی،

بوی عطر گل نرگس،

کودکی در آغوش دیگری است اما دستانش را دراز میکند تا تو بغلش کنی،

وقتی سر امتحان یهو جواب یک سوال یادت بیاد،

آخر شب که همه خوابند ..آرامش و سکوت

و ... .


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ، ،
برچسب‌ها:

سلام .

فقط خواستم بگم اونا خیلی مرد بودن.

واسه من مهم نیست چند تا ولفجر کردن،

مهم اینه که اونقدری بود که یه وجب از خاکمون دست اونا نیست ،

همین واسه من بسّه ... .


موضوعات مرتبط: موضوع آزاد ، نوشته ها ، ، ، ،
برچسب‌ها:

جمعه 5 مهر 1392برچسب:سرباز,دفاع مقدس,کشور,وطن,ملت,, | 18:55 | Morteza |

چند وقت پیش خدا بهم قول داد یه حوری تو بهشت بهم بده ،

منم قرار شد دیگه چشامو رو خیلی چیزا ببندم و بعضی چیزارو نداشته باشم ...

بعد یه مدت فهمیدم چه چیزای بی ازشی بودن ، ولی داشتن منو از چه چیز های باارزشی دور میکردن ... .

از اون موقع خیلی بهتر میبینم ... .

حد اقل جای خنده های دایم الکی یه خوشی درونی دارم ... .

اگه زود تر شروع میکردم الان بهتر بودم .....................


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ، ،
برچسب‌ها:

چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:خدا,حوری,بهشت,دنیا,چشم پاک,ارزش ها,خندیدن,, | 2:46 | Morteza |

روزی دخترک از مادرش پرسید: "مامان  نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.


دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید.


پدرش پاسخ داد: "خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد.."


دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان  تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!


مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:افرینش انسان,دختر,میمون,پدر,مادر,زندگی,ادم و حوا, | 17:25 | Morteza |

 یک روز یه ترکه ...
 اسمش ستارخان بود، شاید هم باقرخان.. ؛
 خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
 یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش
 و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو،
 برای اینکه ما تو این مملکت آزاد زندگی کنیم

 یه روز یه رشتیه ...
 اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
 برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلق شاه تلاش کرد،
 برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
 اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد.

 یه روز یه لره ...
 اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛
 ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود
 و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد

 یه روز یه قزوینی یه ...
 به نام علامه دهخدا ؛
 از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بود و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد

 یه روز ما همه با هم بودیم ...،
 فارس و آذري و كرد و گيلك و مازني و لر و بلوچ و عرب و تركمن و قشقايي و ...

 تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند ... ؛

 حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم !!!
 و اینجوری شادیم !!!

 این از فرهنگ ایرانی به دور است.
 آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند.
 پس با همدیگه بخندیم نه به همدیگه

 آنقدر این مطلب را بخوانیم تا عادت زشت در خندیدن
 به هموطن( آنکه در دیده ما جا دارد ) در ما بمیرد و با هم یکی باشیم مثل همیشه،
 مثل زمان های سختی و مثل زمان های جشن و افتخار

 پاینده ایران و ایرانی


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ، میدونستید که ... ، ،
برچسب‌ها:

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد